در سوز و سرمای یکی از روز های سرد زمستان که همه جا را برف سفید پوش کرده بود پسرک گل فروشی سر چهار راهی مشغول کاسبی بود ناگهان متوجه شد دخترکی هم سن و سال خودش در ان طرف خیابان در حال گریه و زاری است دلش به حالش می سوزد و خود را به او می رساند و از او می خواهد علت گریه اش را به او بگوید دخترک وقتی حرفهای ان پسر را شنید باز هم گریه اش را شدیدتر شد وقتی کمی آرام شد شروع کرد برای آن پسرک گل فروش درد دل کردن چون با دلسوزی آن پسرک به یاد برادر تازه در گذشته اش که بخاطر فقر و نداری مریض شده بود افتاد چند روزی است که او و مادرش را ترک کرده و به دیار باقی شتافت او به آن پسرک گفت که اندک پولی را که برای خرید دارو برای مادر بیمارش به همراه آورده بود را گم کرده از آن می ترسید که تنها کسی که در این دنیا دارد را از دست بدهد با یاد آوری زندگی سراسر دردش قطرات اشک از چشمانش جاری می شد پسرک گل فروش دل مهربانو دریائیش به حال آن دخترک می سوزد با آنکه خودش وضعیتی بهتر از او نداشت با ان دل مهربان و رئوفش تصمیم می گیرد قسمت اعظم در آمد روزش را به آن دخترک بدهد تا برای مادرش دارو بخرد تا او در این دنیا تک و تنها نماند و از کمکی که به او کرده بود دلش قرص و محکم می شود و از وجدانش راضی بود که همنوعش را در ان وضعیت تنها نگذاشته است او با همت قوی تصمیم می گیرد باقیمانده روز را بیشتر تلاش کند تا مبادا مادر و برادر کوچکش شب را گرسنه سر بر بالین ننهند.
نظرات شما عزیزان:
|